به معنی جباری و قهاری باشد به لغت زند و اوستا. (برهان) (آنندراج). به لغت زند، جبار و قهار و توانا. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 262 شود
به معنی جباری و قهاری باشد به لغت زند و اوستا. (برهان) (آنندراج). به لغت زند، جبار و قهار و توانا. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 262 شود
دارای گوشت. گوشتناک، سمین و گوشت دار. پرگوشت، ساخته شده از گوشت. (ناظم الاطباء) ، صاحب جسم حیوانی: و کلمه، گوشتمند شد و اندر ما حلول کرد و عظمت او را دیدیم. (ترجمه دیاتسارون ص 6). زیرا روز خدا آشکارا شود و گوشتمندی بنگرد عظمت خدا. (ترجمه دیاتسارون ص 32). روح پاک (یعنی مسیح) در شکم مریم بکر گوشتمند شد. (از کتاب حروفیین). روح اﷲ سخن خدا که مسیح بود در صورت مریم درآمد و گوشتمند شد، یعنی به صورت بشر و آدم برآمد. (از کتاب حروفیین)
دارای گوشت. گوشتناک، سمین و گوشت دار. پرگوشت، ساخته شده از گوشت. (ناظم الاطباء) ، صاحب جسم حیوانی: و کلمه، گوشتمند شد و اندر ما حلول کرد و عظمت او را دیدیم. (ترجمه دیاتسارون ص 6). زیرا روز خدا آشکارا شود و گوشتمندی بنگرد عظمت خدا. (ترجمه دیاتسارون ص 32). روح پاک (یعنی مسیح) در شکم مریم بکر گوشتمند شد. (از کتاب حروفیین). روح اﷲ سخن خدا که مسیح بود در صورت مریم درآمد و گوشتمند شد، یعنی به صورت بشر و آدم برآمد. (از کتاب حروفیین)
رودی است در جنوب ایران که از رودهای مهم حوضۀخلیج فارس محسوب می گردد. دارای دو شعبه مهم است: یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی شیراز سرچشمه گرفته موسوم به ’قراقاچ’ و دیگری از کوه بزپار جاری شده در ’پسی رودک’ به آن متصل می گردد و رودهای دیگر مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در شمال زیارت وارد دریا می شود. شعبه اصلی این رود یعنی قراقاچ دارای پیچ و خم زیاد و آبشارهای متعددی است که از کوههای ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب زیاد با خود به دریا می برد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 79)
رودی است در جنوب ایران که از رودهای مهم حوضۀخلیج فارس محسوب می گردد. دارای دو شعبه مهم است: یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی شیراز سرچشمه گرفته موسوم به ’قراقاچ’ و دیگری از کوه بزپار جاری شده در ’پسی رودک’ به آن متصل می گردد و رودهای دیگر مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در شمال زیارت وارد دریا می شود. شعبه اصلی این رود یعنی قراقاچ دارای پیچ و خم زیاد و آبشارهای متعددی است که از کوههای ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب زیاد با خود به دریا می برد. (از جغرافیای طبیعی کیهان ص 74 و 79)
فکه. فاکه. خوش طبع. شادان. خندان. خرسند. راضی. (یادداشت مؤلف) : بدین روز هم نیستی خوش منش که پیش من آوردی ای بدکنش. فردوسی. برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی دهش. فردوسی. مگر کو برین هم نشان خوش منش بیاید ابی جنگ و بی سرزنش. فردوسی. و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. (التفهیم). ایمن مشو ز کینۀ او ای پسر هرچند شادمان بود و خوش منش. ناصرخسرو. گل از نفس کل یافته ست آن عنایت که تو خوش منش گشته ای زان و شادان. ناصرخسرو. به نخجیر شد شاه یک روز کش هم او خوش منش بود و هم روز خوش. نظامی. ، طائع. (مهذب الاسماء). خوش رفتار. یکدل. صمیمی: پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت ب خانه سلیمان بنهاد و هر روز با همه کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. (ترجمه طبری بلعمی). همان خوش منش مردم خویشکار نباشد بچشم خردمند خوار. فردوسی. نباشیم تا جاودان بدکنش چه نیکو بود داد با خوش منش. فردوسی. پسر خوش منش باید و خوبروی. سعدی. زن خوش منش خواه نه خوب روی که آمیزگاری بپوشد عیوب. سعدی. ، دارندۀ ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس، خوش گذران. عیاش. تن پرور. (ناظم الاطباء)
فَکِه. فاکِه. خوش طبع. شادان. خندان. خرسند. راضی. (یادداشت مؤلف) : بدین روز هم نیستی خوش منش که پیش من آوردی ای بدکنش. فردوسی. برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی دهش. فردوسی. مگر کو برین هم نشان خوش منش بیاید ابی جنگ و بی سرزنش. فردوسی. و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. (التفهیم). ایمن مشو ز کینۀ او ای پسر هرچند شادمان بود و خوش منش. ناصرخسرو. گل از نفس کل یافته ست آن عنایت که تو خوش منش گشته ای زان و شادان. ناصرخسرو. به نخجیر شد شاه یک روز کش هم او خوش منش بود و هم روز خوش. نظامی. ، طائع. (مهذب الاسماء). خوش رفتار. یکدل. صمیمی: پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت ب خانه سلیمان بنهاد و هر روز با همه کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. (ترجمه طبری بلعمی). همان خوش منش مردم خویشکار نباشد بچشم خردمند خوار. فردوسی. نباشیم تا جاودان بدکنش چه نیکو بود داد با خوش منش. فردوسی. پسر خوش منش باید و خوبروی. سعدی. زن خوش منش خواه نه خوب روی که آمیزگاری بپوشد عیوب. سعدی. ، دارندۀ ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس، خوش گذران. عیاش. تن پرور. (ناظم الاطباء)